پادشـه خوبـان داد از غـم تنـهایی
1ای پادشـه خوبـان داد از غـم تنـهایی دل بی تو به جـان آمد وقت است که بازآیی
2 مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کـرد کـز دست بخواهـد شد پـایـاب شکیبـایی
3ای درد توام درمـان در بستـر ناکـامی وی یـاد تـوام مونـس در گـوشه تـنهـایی
4در دایـره قسمـت مـا نقطـه تسلیمـیم لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
5فکر خود و رای خود در عالم مستی نیست کـفر است درین مذهب خودبینی و خودرایی
6یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخسـاره به کـس ننـمود آن شاهد هرجایی
7دیشب گلـه زلـفش بـا بـاد همی گفتـم گـفتا غـلـطی بـگـذرزیـن فـکرت سودایی
8صـد بـاد صَبااینجا با سلسله می رقصنـد ایـن اسـت حـریف ایدل تـا بـاد نپیمـایی
9ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست شمشــاد خـرامـان کـن تـا بـاغ بیـارایی
10دایـم گـلِ این بستان شـاداب نمیماند دریـاب ضعیـفـان را در وقـت تـوانـایـی
11زین دایـرهِ مینا خونیـن جگـرم مِی ده تا حـل کـنم ایـن مشکـل در ساغـر مینـایی
12حافظ شبهجرانشد بویخوش صبحآمد شـادیت مبـارک بـاد ای عـاشق شیـدایـی
معانی ابیات غزل
(1) ای سرور زیبارویان، فریاد از دست اندوه جدایی تو. دل دوری تو جانش به لب رسید، وقت آن رسیده که بازگردی.
(2) دور از جان تو، اشتیاق و آرزومندی کاری به سرم آورده که صبر و تحمل مرا از کفم ربوده است.
(3) ای آنکه دردِ (عشق) تو سبب درمان من که در بستر ناکامی افتاده ام و یاد تو هم نفسِ من در گوشه تنهایی است ...
(4) ما مانند نقطه مرکز دایره سرنوشت بی حرکت و تَسلیمیم، آنچه تو (درباره ما) اندیشی عین لطف و آنچه تو بگویی (بر ما) واجب است.
(5) در عالم رندی و آزادگی، طبق فکر و خواسته و اراده خود عمل کردن جایز نیست. در مذهب رندان، خودبینی و خودکامگی، خلاف و کفر است.
(6) خدایا! این نکته لطیف را با چه کسی می توان در میان نهاد که آن معشوقِ همگان، روی خود را به کسی نشان نداد.
(7) دیشب با باد صبا از دست زلف او گله می کردم، گفت اشتباه می کنی و از این اندیشه جنون آمیز درگذر...
(8) (چرا که) اینجا (در زلف او) صد باد صبا با پای در زنجیر به رقص و پایکوبی مشغولند. حریف و همدم زلف او، این چنین باید باشد. باشد که دیگر حرف و کار بیهوده از تو سر نزند.
(9) ای ساقی! گلزار پر از گل سرخ را بدون روی تو، رنگ و بویی نیست با اندام مانند شمشادِ خود بخرام تا باغ را آرایش دهی.
(10) همواره گل بوستان زندگی تر و تازه نمی ماند. هنگام توانایی به فریاد بینوایان برس.
(11) از این سپهر منحنی آبی رنگ دلم خون است. (ای ساقی) شراب بیاور تا این مشکل خود را در ساغر آبی رنگ و به کمک این ساغر بینایی حل کنم.
(12) حافظ، شب فراق سپری شد و نسیم خوش وصل وزیدن گرفت. ای عاشق بیدل و شیفته، این شادی بر تو مبارک باشد.
این غزل به هنگامی که بازگشت شاه شجاع به شیراز و تصمیم به مبارزه و درگیری با شاه محمود مسلّم شده و شایعه آن در شهر شیراز پیچید، سروده شده است.
حافظ به احتمال قوی در این غزل به استقبال غزل مشهور خواجو کرمانی رفته و در سه بیت نخست، مراتب اشتیاق و در بیت چهارم و پنجم مراتب اطاعت و همکاری خود را با شاه در میان نهاده و بازگو می کند و پس از اینکه در چهار بیت بعدی غزل به تعارفات می پردازد در بیت دهم اندرزی به شاه می دهد که منظور واقعی او این است که نظرِ شاه را نسبت به خود جلب نماید، به این معنا که پس از آنکه به شاه شجاع توصیه می کند تا ضعیفان و بینوایان را به هنگام توانایی دریاب، در بیت بعدی با ذکر جمله (مِی ده) تقاضای وظیفه و مقرّری دارد هرچند که در معنای مستقل بیت می توان طرف خطاب شاعر را ساقی دانست و این ایهام لطیفی است. بالاخره حافظ در مقطع غزل خوشحالی خود را از اینکه زمان فترت و دوری شاه شجاع به پایان نزدیک شده است به خود تبریک میگوید.