در
حکایتی معروف آمده است که نقاشان چین و روم با یکدیگر مفاخرت کردند نزد
سلطانی از سلاطین؛ هر قومی گفتند نقشِ ما بهتر از نقش ایشان است. سلطان
بفرمود بَهرِ هر دو قوم صفه ایست، پرده در میان ببندید و نقش کنید تا
مُمیّزان فرق کنند و دعوی شما به ظهور آید که کدام نقش بهتر کرده اید. پس،
پرده ای در میان صفه بستند و هریکی به کار خویش مشغول شدند چنانکه بر کار
یکدیگر هیچ اطلاعی نداشتند. پس، اهلِ چین نقاشی و قلم کاری کردند در غایتِ
خوبی و کمال که کس مثل آن ندیده بود و اهل روم این طرفِ خویش را صیقل کردند
به مثلِ آینه. چون چینیان از نقش فارغ شدند، پرده از میانه برگرفتند به
حضورِ سلطان و امرایِ دولت. نقش اهل چین عکس انداخت. چون این طرف صیقلی بود
و لطافت داشت عکسِ آن طرف در طرفِ رومیان خوب تر نمود و پسندیده تر افتاد؛
سبب آنکه هر چه در مقابله آینه بداری، آن صورت در آینه خوش تر نماید و
صافی تر.
مقصود از این حکایت آن است که هر که ترکِ علایق دنیا کرد و به تفکر و ریاضت مشغول شد، صفای اندرون حاصل نمود و مستعدِ قبولِ علومِ غیبیّه شد و این نبوت بُوَد و گویند آن کس که نبوت به کسب حاصل کرده باشد فاضل تر باشد از آن که نبوت او عطایی بود.
مولوی می فرماید:
چینیان گفتند ما نقاش تر رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم درین کز شماها کیست در دعوی گزین
چینیان و رومیان بحث آمدندرومیان از بحث در مکث آمدند
چینیان گفتند یک خانه به مخاصه بسپارید و یک آنِ شما
بود دو خانه مقابل در به درزان، یکی چینی سِتَد رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستندشه، خزینه باز کرد آن تا ستند
هر صباحی از خزینه رنگ هچینیان را راتبه بود از عطا
رومیان گفتند نی لون و نه رنگدرخور آید کار را جز دفع زنگ
در، فروبستند و صیقل می زدندهمچو گردون ساده و صافی شدند
در اینجا، مولانا نخستین هدف خود را از نقل این حکایت بیان می دارد: از دویست نوع رنگ، به بی رنگی راهی هست. رنگ، همانندِ ابر، موجبِ حجاب و پوشیدگی است و حال آنکه بی رنگی، به منزله ماه است که حجابِ ابر را نورانی می کند به طوری که از نورانی شدنِ آن می توان به وجودِ ماه تابان پی برد. بی رنگی، در واقع، اصل و منشاء همه رنگ ها است و رنگ ها، همگی، سرانجام، بدان بازمی گردند. وحدت، اصل عالم است و کثرت ها موجودیتی اعتباری دارند. ملخص کلام: اگر صاحب بصیرت باشی از نمودهای کثیر هم می توانی به عالم وحدت راه یابی.
ازدوصدرنگی به بی رنگی رهی است رنگ چون ابر است وبی رنگی مهی است
هرچ اندر ابر ضو بینی و تاب آن ز اختر بین و ماه و آفتاب
سرانجام، هر دو گروه از کار خود فراغت یافته، آماده عرضه محصول آن می شوند:
چینیان چون از عمل فارغ شدند از پِیِ شادی دهل ها می زدند
شه درآمد دید آن جا نقش همی ربود آن عقل را وقتِ لقا
شاه، سپس، به غرفه رومیان پا می نهد و شفگتا که در اینجا هم با همان منظره مواجه می شود زیرا نقش های زیبا و دلربایِ غرفه چینیان عینا ـ و حتی با درخشندگی بیشتری ـ بر سطحِ صاف و صیقلیِ غرفه رومیان انعکاس یافته است.
بعد از آن آمد به سوی رومیان پرده را برداشت رومی از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها زد برین صافی شده دیوارها
هرچِ آنجا دید اینجا به نمود دیده را از دیده خانه می ربود
و در همین جاست که مولوی به تشبیه و استنتاج می پردازد.
رومیان آن صوفیانند ای پدر بی ز تکرار و کتاب و بی هنر
لیک صیقل کرده اند آن سینه هپاک از آز و حرص و بخل و کینه ها
پیام اصلی ابیات یاد شده، به ویژه دو بیتِ آخر، متمایز کردنِ «علمِ حصولی» از «علمِ حضوری» است: «چینیان مظهرِ طالبانِ علمِ حصولی اند که باید آن را با کوشش و از سواد و دفتر به دست آورند و رومیان مظهرِ علمِ حضوری اند که تحصیلِ آن نیاز به مقدمات از قبیل کتاب و دفتر و تعلیمِ معلم ندارد. صوفیان سینه را از آلایش ها پاک می کنند تا همچون آینه قابل انعکاس گردد».
ابیات بعدی، یکسره به جمع بندی و نتیجه گیری از تمثیل اختصاص یافته است:
آن صفایِ آینه لاشک دل است کونقوش بی عدد را قابل است
صورتِ بی صورتِ بی حدِّ غِیبزآینه دل دارد آن موسی به جیب
گرچه آن صورت نگنجد در فلکنه به عَرش و کرسی و نی بر سَمَک
زآنکه محدوداست و معدودست آنآینه دل را نباشد حد بدان
عقل اینجاساکت آمدیامُضِلزآنک دل بااوست یاخوداوست دل
عکس هر نقشی نتابد تا ابدجز ز دل هم با عدد هم بی عدد
تا ابد هر نقشِ نو کاید به رومی نماید بی قصوری اندر او
در ابیاتِ بعد، مولوی، دیگر بار، به توصیف و تحسین کسانی می پردازد که آینه قلب خویش را صیقل زده، صحیفه دل را از زنگارهای آز، رشک و کینه زدوده و از رنگ و بو و ظواهر دنیا یکباره دل کنده اند. اینان، جز نیکویی و کمال نمی بینند زیرا هر آنچه را مشاهده می کنند از جانبِ خدا می بینند.
علاوه بر این، از قشر و سطحِ علومِ رسمی و ظاهری فراتر رفته و با وصول به مرتبه بینش و معرفت، درفشِ شهود و عین الیقین را برافراشته اند.
اهلِ صیقل رسته اند از بو و رنگ هر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشر و علم را بگذاشتند رایت علم الیقین افراشتند
باری! افکار و اندیشه(هایِ مزاحم و بازدارنده) از اینان رخت بربسته و به مقام روشن بینی رسیده اند.
رفت فکر و روشنایی یافتند نحر و بحرِ آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازاو در وحشت اندمی کنند این قوم بر وی ریش خند
کس نیابد بر دلِ ایشان ظفربر صدف آید ضرر نی بر گهر
این رهروان، گرچه دانش های مرسوم ـ از قبیل علم نحو و علم فقه ـ را رها کرده ولی در عوض، «محو» و «فقر» را اختیار کرده اند:
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند لیک محو و فقر را برداشتند
تا نقوشِ هشت جنت تافته استلوحِ دلشان را پذیرا یافته است
صدنشان از عرش و کرسی و خدچه نشان؟ بل عینِ دیدارِ خدا
مقصود از این حکایت آن است که هر که ترکِ علایق دنیا کرد و به تفکر و ریاضت مشغول شد، صفای اندرون حاصل نمود و مستعدِ قبولِ علومِ غیبیّه شد و این نبوت بُوَد و گویند آن کس که نبوت به کسب حاصل کرده باشد فاضل تر باشد از آن که نبوت او عطایی بود.
مولوی می فرماید:
چینیان گفتند ما نقاش تر رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم درین کز شماها کیست در دعوی گزین
چینیان و رومیان بحث آمدندرومیان از بحث در مکث آمدند
چینیان گفتند یک خانه به مخاصه بسپارید و یک آنِ شما
بود دو خانه مقابل در به درزان، یکی چینی سِتَد رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستندشه، خزینه باز کرد آن تا ستند
هر صباحی از خزینه رنگ هچینیان را راتبه بود از عطا
رومیان گفتند نی لون و نه رنگدرخور آید کار را جز دفع زنگ
در، فروبستند و صیقل می زدندهمچو گردون ساده و صافی شدند
در اینجا، مولانا نخستین هدف خود را از نقل این حکایت بیان می دارد: از دویست نوع رنگ، به بی رنگی راهی هست. رنگ، همانندِ ابر، موجبِ حجاب و پوشیدگی است و حال آنکه بی رنگی، به منزله ماه است که حجابِ ابر را نورانی می کند به طوری که از نورانی شدنِ آن می توان به وجودِ ماه تابان پی برد. بی رنگی، در واقع، اصل و منشاء همه رنگ ها است و رنگ ها، همگی، سرانجام، بدان بازمی گردند. وحدت، اصل عالم است و کثرت ها موجودیتی اعتباری دارند. ملخص کلام: اگر صاحب بصیرت باشی از نمودهای کثیر هم می توانی به عالم وحدت راه یابی.
ازدوصدرنگی به بی رنگی رهی است رنگ چون ابر است وبی رنگی مهی است
هرچ اندر ابر ضو بینی و تاب آن ز اختر بین و ماه و آفتاب
سرانجام، هر دو گروه از کار خود فراغت یافته، آماده عرضه محصول آن می شوند:
چینیان چون از عمل فارغ شدند از پِیِ شادی دهل ها می زدند
شه درآمد دید آن جا نقش همی ربود آن عقل را وقتِ لقا
شاه، سپس، به غرفه رومیان پا می نهد و شفگتا که در اینجا هم با همان منظره مواجه می شود زیرا نقش های زیبا و دلربایِ غرفه چینیان عینا ـ و حتی با درخشندگی بیشتری ـ بر سطحِ صاف و صیقلیِ غرفه رومیان انعکاس یافته است.
بعد از آن آمد به سوی رومیان پرده را برداشت رومی از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها زد برین صافی شده دیوارها
هرچِ آنجا دید اینجا به نمود دیده را از دیده خانه می ربود
و در همین جاست که مولوی به تشبیه و استنتاج می پردازد.
رومیان آن صوفیانند ای پدر بی ز تکرار و کتاب و بی هنر
لیک صیقل کرده اند آن سینه هپاک از آز و حرص و بخل و کینه ها
پیام اصلی ابیات یاد شده، به ویژه دو بیتِ آخر، متمایز کردنِ «علمِ حصولی» از «علمِ حضوری» است: «چینیان مظهرِ طالبانِ علمِ حصولی اند که باید آن را با کوشش و از سواد و دفتر به دست آورند و رومیان مظهرِ علمِ حضوری اند که تحصیلِ آن نیاز به مقدمات از قبیل کتاب و دفتر و تعلیمِ معلم ندارد. صوفیان سینه را از آلایش ها پاک می کنند تا همچون آینه قابل انعکاس گردد».
ابیات بعدی، یکسره به جمع بندی و نتیجه گیری از تمثیل اختصاص یافته است:
آن صفایِ آینه لاشک دل است کونقوش بی عدد را قابل است
صورتِ بی صورتِ بی حدِّ غِیبزآینه دل دارد آن موسی به جیب
گرچه آن صورت نگنجد در فلکنه به عَرش و کرسی و نی بر سَمَک
زآنکه محدوداست و معدودست آنآینه دل را نباشد حد بدان
عقل اینجاساکت آمدیامُضِلزآنک دل بااوست یاخوداوست دل
عکس هر نقشی نتابد تا ابدجز ز دل هم با عدد هم بی عدد
تا ابد هر نقشِ نو کاید به رومی نماید بی قصوری اندر او
در ابیاتِ بعد، مولوی، دیگر بار، به توصیف و تحسین کسانی می پردازد که آینه قلب خویش را صیقل زده، صحیفه دل را از زنگارهای آز، رشک و کینه زدوده و از رنگ و بو و ظواهر دنیا یکباره دل کنده اند. اینان، جز نیکویی و کمال نمی بینند زیرا هر آنچه را مشاهده می کنند از جانبِ خدا می بینند.
علاوه بر این، از قشر و سطحِ علومِ رسمی و ظاهری فراتر رفته و با وصول به مرتبه بینش و معرفت، درفشِ شهود و عین الیقین را برافراشته اند.
اهلِ صیقل رسته اند از بو و رنگ هر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشر و علم را بگذاشتند رایت علم الیقین افراشتند
باری! افکار و اندیشه(هایِ مزاحم و بازدارنده) از اینان رخت بربسته و به مقام روشن بینی رسیده اند.
رفت فکر و روشنایی یافتند نحر و بحرِ آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازاو در وحشت اندمی کنند این قوم بر وی ریش خند
کس نیابد بر دلِ ایشان ظفربر صدف آید ضرر نی بر گهر
این رهروان، گرچه دانش های مرسوم ـ از قبیل علم نحو و علم فقه ـ را رها کرده ولی در عوض، «محو» و «فقر» را اختیار کرده اند:
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند لیک محو و فقر را برداشتند
تا نقوشِ هشت جنت تافته استلوحِ دلشان را پذیرا یافته است
صدنشان از عرش و کرسی و خدچه نشان؟ بل عینِ دیدارِ خدا