تهمورث دیوبند از شخصیتهای اساطیری ایرانی است.
وی از پادشاهان پیشدادی و در شاهنامه پسر هوشنگ به شمار میآید.
لقب دیوبند یادآور چیرگی او بر دیوان و جادوان است که در متون کهنتر هم به آن اشاره شدهاست.
طهمورث در ابتدای پادشاهی هدفش را شستن جهان از بدیها، کوته کردن دست دیوان از هر جا و آشکار کردن چیزهای سودمند در جهان اعلام داشت.
چیدن پشمِ بُز و رشتن آن از آموزههای طهمورث برای مردمان بود وی همچنین مردم را به ستایش جهانآفرین تشویق کرد.
با راهنماییهای شَهْرَسْپ، دستور خردمند تهمورث، شاه از بدیها پالوده گشت و از او فرهٔ ایزدی تابید.
نام
وزیر تهمورث در شاهنامه شهراسپ آمده و از او به عنوان کسی که رایش از
کردار بد دور بود یاد گردیده است. به چیرگی تهمورث بر اهریمن در شاهنامه هم
اشاره شدهاست. پس از تابیدن فرهٔ ایزدی از تهمورث، او رفت و اهریمن را به
افسون ببست و بر وی زین نهاد و زمانتازمان سوار بر وی گرد گیتی میتاخت.
دیوان چون چنین دیدند به جنگ شاه برخاستند. تهمورث دو بهره از ایشان را به
افسون ببست و باقی را با گرز گران تارومار کرد. چون ایشان را به بند کشید،
دیوان به وی گفتند که اگر ما را رهایی بخشی تو را هنری یاد خواهیم داد که
تا این زمان نشناخته باشی و آن هنر نبشتن بود.
روایت
سواری بر اهریمن در متون پهلوی به تفصیل بیشتری آمدهاست. خلاصهٔ داستان
این است که طهمورث سیسال از اهریمن سواری میگرفت. تا این که اهریمن همسر
تهمورث را بهوعده فریفت و از او این اطلاع را کسب کرد که در سراشیبی البرز
کوه بر طهمورث که سوار بر اهریمن است ترس مستولی میشود. اهریمن در مقابل
این خدمت زن به وی دو چیز بداد: یکی دشتان بد و دیگری کرم ابریشم. پس
اهریمن طهمورت را در آنجا زمین زد و بلعید. بعدها جمشید طهمورث را از شکم
اهریمن بیرون کشیده و در استودان دفن کرد.
گرچه بسیار تاخت از پس و پیش
نگشاد آن گره ز رشته خویش
کبر ازآن کار بر کناره نهاد
روی در جستجوی چاره نهاد
چارهسازی هر طرف میجست
که ازو بند سخت گردد سست
تا خبر یافت از خردمندی
دیو بندی فرشته پیوندی
در همه توسنی کشیده لگام
به همه دانشی رسیده تمام
همه همدستی اوفتاده او
همه در بستهای گشاده او
چون جوانمرد ازان جهان هنر
از جهان دیدگان شنید خبر
پیش سیمرغ آفتاب شکوه
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه
یافتش چون شکفته گلزاری
در کجا؟ در خرابتر غاری
زد به فتراک او چو سوسن دست
خدمتش را چو گل میان در بست
از سر فرخی و فیروزی
کرد از آن خضر دانشآموزی
چون از آن چشمه بهره یافت بسی
برزد از راز خویشتن نفسی
زان پریروی و آن حصار بلند
وانکه زو خلق را رسید گزند
وان طلسمی که بست بر ره خویش
وان فکندن هزار سر در پیش
جمله در پیش فیلسوف کهن
گفت و پنهان نداشت هیچ سخن
فیلسوف از حسابهای نهفت
هرچه در خورد بود با او گفت
چون شد آن چارهجوی چارهشناس
باز پس گشت با هزار سپاس
روزکی چند چون گرفت قرار
کرد با خویشتن سگالش کار
زالت راه آن گریوه تنگ
هرچه بایستش آورید به چنگ
نسبتی باز جست روحانی
کارد از سختیش به آسانی
آنچنان کز قیاس او برخاست
کرد ترتیب هر طلسمی راست